نودهشتیا|سایت98ia



دانلود رمان تقاص نودهشتیا

دانلود رمان تقاص نودهشتیا

 

باید پیش تر برود، نیم نگاهی رو به سقف انباری انداخت و باز شد همان مرد خشک و زخمی امروز:_وقت ندارم تلفت کنم، لباساتو بپوش

برسونمت البته اگه بهت مزه نداده باشه و نخوای دوباره تدربه ش کنی با چند تا غول بیابونی دیگه!صرردایش در نمی آمد، بارانی بود و ناباور.


نودهشتیا|سایت98ia

نام رمان_باران داغ

 

لاتین_hot rainy

نویسنده_اشوان اهنگر سله بنی 

 

ژانر_غمگین،عاشقانه

 

"پارت اول"

 

باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه

خانه ام کو؟

خانه ات کو؟

آن دل دیوانه ات کو؟

روزهای کودکی کو؟

فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران

گردش یک روز دیرین پس چه شد؟

دیگر کجا رفت خاطرات خوب و شیرین؟

باز باران بی ترانه

بی هوای عاشقانه

بی نوای عارفانه

در سکوت ظالمانه

خسته از مکر زمانه

غافل از حتی رفاقت

حاله ای از عشق و نفرت

اشک هایی بی طراوت

روی دوش آدمیت

میخورد بر بام خانه

 

"پارت دوم"

 

مسعود یه دست زد_خب حاضرید بچه ها

همه_بلههه

مسعود_اشوان آماده ای؟؟

آروم پلکامو از هم باز کردم پای راستمو که بالای پای چپم بود طبق عادت،برداشتم با کمک دستام از صندلی راحتی مشکی بلند شدم و بدون توجه بهشون حرکت کردم به سمت در تا بچه ها چکم کنن

بعد از چک کردن بچه ها گفتن عالیه

همه_خب بریم اشوان جان یکدوسهبرو که رفتیم

دروباز کردم و وارد سِن شدم و صدای تماشاچیا بلند شد و وقتی چشام به نور سن عادت کرد تونستم اطرافمو واضح تر ببینم برقا خاموش شده بود و همه با چراغ قوه گوشیشون این ور اون ور می کردن

دست راستمو بالا اوردم و یک دو و سه رو باهاش نشون دادم  تا اهنگو شروع کنن

مسعود تو هنذفری که روی گوشم بود گفت_اشوان سلام نمیخوای بکنی؟

من_.

مسعود_باشه مردم دیگه عادت کردن به این رفتارات

((مسعود))

بدن توجه به همه بلند شد و وارد سن شد.معلوم نیست این دختر چشه

شقایق_ببخشید به این کاراش توجه نکنین

من_تو چرا عذر خواهی میکنی با اینکه کاراش تکراریه اما ما عادت نمی کنیم باهاش.

شقایق_حتی منم که از دبستان باهاش دوستم هم عادت نکردم چه برسه به شما که تازه سه ساله مارو میشناسین اون هروز یه شخصیت داره برا همین عادت نمیشه برامون

من_ت خیلی خوبی برعکس اشوان

شقایق_مرسی واقعاتی

آرش_مسعود اشوان علامت داده آهنگو شروع کنیم

من_خب؟؟

آرش_طبق معمول خشک و سرد

من_گوشیو بده به من

گوشیو از دستش گرفتم

من_اشوان نمیخوای سلام کنی؟؟

اشوان_

من_باشه مردم دیگه به کارات عادت کردن

اشوان_

من_بچه ها اهنگو شروع کنید

همه_باشه

بچه ها شروع به زدن کردن و اشوان درحال خوندن

من_این دختر همیشه متناش غمگینهیه یه بار شاد نمیخونه

شقایق تک خنده ای کرد

یهوو یه چیزی یادم اومد

من_اها یادم اومد داشتی چی میگفتی قبل از اینکه آرش منو صدا کنه

یه لحظه احساس کردم هل شد

شقایق_یادم نمیاد

من_بیخیال

به درکککککک

به سن که توی کامپیوتر داشت کنترل می شد نگاه کردم

((اشوان))

با خشمی بالا که حد نداشت شروع به خوندن کردمو با اهنگ بدنمو حرکت می دادم که باعث هیاهو جمعیت می شد

من_تنه من رگ نداره تیغغ نزنن

جز من اینجا هیشکی نیست جیغ نزن

میخوام این عشقو به تو حالی کنم

میخوام این توهمو خالی کنم

من سکوتم به جنون انیه

گاهی ارامشمم

روانیه

مثل اون دیوونه که یه عمر همشش

خیره به عقربه ساعت شد

شدم اونی که یه روزم نباشم همه میگن اگه مرد راحت شد

مگه طعمه معطله نباشی که یه تیغ

واسه کشتن پرنده

پرشو ازش بگیری

میترسممم از این تاریکی حالت

که اکسیژن عشق تو خفگی داره فقطط

با تمام شدن اهنگ همه یا گریه میکردن یا جیغ میزدنو اسسمو فریاد می زدن

میکروفن پیش گوشمو درست کردم و از سن پایین اومدم و به اتاق رفتم

شقایق_دیوونه عالی بود

سرمو ت دادم براش

مسعود_بابا دختر تردی

همه_عالیی بود

بدون توجه به اونا حرکت کردم به سمت اتاق گریم.

 





 

 

 



نودهشتیا|سایت98ia

به نام خداوندی که شکوفه ها را آفرید❤

 

 

 

★شکوفه یخ زده★

 

 

 

پارت1

وای خدای من چی میبینم،جواب مثبت؟ وای یعنی اینا خانواده منن؟چقد تغییر کردن، چقد پیر شدن ، یعنی اینا همون مامان زیور و بابا بهرامن ؟ این بچه هم آجیمه یعنی؟ من رادمان تهرانی هستم و الان پونزده سالمه خانوادمو توی هشت سالگی گم کردم و توی یه خونه پیش چن تا مرد زندگی کردم که همه چهل تا شصت سال داشتن ولی الان مامان بابامو پیدا کردم و مثل اینکه یه خواهر کوچولو هم دارم اینقد قیافش شیرینه که نگو اسمشم رایا ست ولی نمیونم چن سالشه ، مامان سمتم اومد و بقلم کرد و گریه کرد منم بقلش کردم  و بعد بابا مردونه بقلم کرد 

رایا: بابا، مامان ، چرا این پسره رو بقل میکنین؟

بابا: چون داداش توعه 

_پس چرا ازم بزرگتره ؟

+عزیزم جریان داره 

_یعنی چی ؟

من: رایا خانوم بعدا خودم برات توضیح میدم

مامان: باید جشن بگیریم

بابا: اره حتما ، باید همه بفهمن پسرمون پیدا شده

رایا رو به من گفت

_یعنی الان تو داداشمی؟

+بعله

_چه خوب شد که تو داداشم شدی اخع همه بچه ها از داداشاشون صحبت میکنن تو مدرسه ولی من داداش نداشتم 

+حالا از فردا به ههمه بگو یه داداش خوشگل دارم که خیلی درسش خوبه، راستی! کلاس چندمی؟

_دوم

دستمو نوازش وار روی گونش کشیدم 

مامان: خب اول بریم خرید یعالمه چیز میز بخریم

رایا: وای من عاشق خریدم

من: موافقم بریم

رفتیم بازار و کلی خرید کردیم و با رایا هم کلی دوست شدم.رفتیم خونه.خونه ای که قبلا که من بودم توش زندگی میکردیم نبود.یه خونه جدید بود و علاوه بر اون بزرگتر هم بود.رفتیم داخل.داشتم خونه رو نگاه میگردم که با صدای رایا به خودم اومدم

_داداش داداش ، رادماننننننننن بیا بریم اتاقتو نشونت بدم 

+بریم 

رفتیم بالا از پله ها رایا در یه اتاقو باز کرد

_اتاقته

اول از همه گیتار و پیانوم به چشم اومدن من هم گیتار بلد بودم هم پیانو .تمام عکسای بچگیم روی دیوار بود ناخوداگاه بغضم گرفت و قطره اشکی از گونه م چکید و پشتش قطره های بعدی 

_داداش رادمان داری گریه میکنی ؟

نشستم رو زمین.رایا اومد جلوم و اونم نشست و انگشتای کوچولوشو کشید رو رد اشکامو پاکشون کرد 

_من شنیدم داداشای بزرگ گریه نمیکنن

محکم بقلش کردم.

+خیلی خوبی رایا خیلیـــــــــــــ ، خیلی دوست دارم آبجی کوچولوم 

_هی پسر پاشو پاشو ، من برعکس قیافه م خیلی میفهمم و تو کل کل ماهرم ، من داداشی که گریه کنه نمیخوام 

+خیلی پررویی رایا 

_پررویی از خودته داداشم 

+جشن کیه؟

_ فردا شب، یه نظری دارم

+بگو

_بیا ست بزنیم که چش همه در اد

+اوم .عالیه 

_پس پاشو از این لباسایی که خریدیم یه دست بپوش تا منم برم آماده شم بعد با آقا رامین بریم بازار 

+آقا رامین کیه؟

_پسر سرایدار یا بهتره بگم باغبون اینجا ۲۳ یا ۲۴ سالشه ، خیلیم مهربونه

+خوبه؛ پس برو اماده شو

آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون.همزمان با من رایا هم اومد.از مامان بابا اجازه گرفتیم .رفتیم پیش رامین .پسر خوبی به نظر میومد .رفتیم بازار.اینقد گشتیم تا بالاخره رایا یه لباس مجلسی فوق شیک آبی و سیاه پیدا کرد که وقتی پوشیدش اینقد خانوم شده بود که دلم قنج رفت براش و بعدم کفش سیاه گرفت منم یه کت تک آبی همرنگ لباس رایا خریدم با شلوار سیاه کتون و پیرهن سیاه و کفش کالج سیاه گرفتم .به زرو رامینو مجبور کردیم که اونم بگیره البته به حساب ما.رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم.رایا گفت

_رادمان باید گوشی هم بگیریا 

+مامان بابا چیزی نگفتن

رامین: ولی به من گفتن براتون یه تلفن همراه تاچ به انتخاب خودتون بگیرم 

_خب پس بعد ناهار بریم بگیریم 

بعد ناهار به انتخاب رایا یه نت ده گرفتم و رفتیم خونه.همه در تکاپو و تلاش بودن برای فردا شب.


نودهشتیا|سایت98ia

میتونستم صمت چپ سینتو با چاقو پارع کنم^^

بعد قلبتو در بیارم اون همه چرک و نفرتت و تمیز کنم|:

توش پر از محبت و عشق از خودم کنم بزارمش سرجاش بعدش تا اخر عمر کنارم بمونی.^_^♡.

 

#عآنیوع_هیولاع

 

#بآنـِِْ᪥ـ۪۪۪۪۪ٕ۪۪۪ۡ۟۟۟͜͝ـِٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜ۟۟۟۟۟ؒ͜͝ــوی_تنهـ❆ٍٍٍْْْْْۘۘ͜͡ـْـٰٰٖٖ҉๏ٰٰٖٖؔــآئ_شهـ͜͢͡҉҈ـَ۪۪ٜؒؔ͢ـ۪۪۪ٜ۪۪ٜؓؔـَ۪۪ٜ۪۪۪ٜ۪۪ٜؒؔؓؔ͢ـََ۪۪ٜ۪۪۪ٜ۪۪ٜ۪۪ٜ۪۪۪ٜ۪۪ٜؒؔؓؔؒؔؓؔـَ۪۪ٜ۪۪۪ٜ۪۪ٜؒؔؓ͢ـَ۪۪ٜ۪۪۪ٜؒؔ҈͢ـَ۪۪ٜؒؔ͜͡҉ــر


نودهشتیا|سایت98ia

پارت1

با خوشحالی سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی 11 رو فشار دادم چند دقیقه ی بعد در آسانسور باز شد  و یه پسر قد بلند و خوشتیپ کارد آسانسور شد حوصله ی آنالیز کردنش  رو نداشتم برای همین زود کلید رو تو در چرخوندم و وارد خونه شدم مامان توی آشپزخونه مشغول آشپزی بود که یه دفعه از پشت بغلش کردم هینی کشید و دستش رو روی  قلبش گذاشت و با غرغر گفت:((زلیل مرده مگه صد بار نگفتم از پشت بغلم نکن)) حندیدم و گفتم:((مژده بده مامان خانوم. )) مامان برگشت سمتم و گفت:((خیر باشه دخترم ))رفتم سمت قابلمه و درش رو برداشتم و در حالی که بو میکشیدم گفتم:((برای طرحم یکی از بیمارستانای نزدیک خونه قبولم کردم ))مامان با خوشحالی گفت:((خدایا شکرت ))قاشقی برداشتم و از غذای مورد علاقم خورشت فسنجون چشیدم که مامان زد رو دستم و گفت:((ناخونک نزن برو لباسات رو در بیار .))


نودهشتیا|سایت98ia

رمان بی پناه |دانلود رمان بی پناه

نام رمان: بی پناه

تعداد قسمت: نامعلوم 

ژانر:جنایی،عاشقانه،غمگین

نویسنده:ایزابل یوکیمورا

رده سنی: +14

خلاصه: راجب دختری به اسم ایزابل هست که تو مشکلاتش غرقه 

شخصی رو دوست داره ولی اون یکی دیگه :)

در نوجوانیش خطایی کرده و

-.-.-.-.-.-.-.-.-.-

میخواهم از بی پناهیت بگویم!از قصه ی تلخ دلتنگیت:)

از ان شب ها که در اغوش فیلتر های سیگارت میخوابیدی!ان شب هایی که دستانت را میگرفتند.

همان تیغ هایی که به ارامی نوازشت میکردند!

یا از ان دخترکی بگویم که هر صبح جلوی ایینه تو را مهمان تبسم خود میکرد!!

و کسی چه میدانست که پشت ان لبخند کوهی از غم پنهان بود؟؟! و گاهی تظاهر هم زیباست!

و تو لبخند زدی!چون میدانستی احساست برای هیچکس مهم نیس :)!

توجه: این رمان از هیچ رمان دیگه ای تقلید نشده و با موضوعی جدید هست و زاینده فکر پریشان نویسنده است

بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش :)

 

#رمان_بی_پناه

#بی_پناهی

#بی_پناه

#ایزابل_یوکیمورا

#isabel_Yukimura


نودهشتیا|سایت98ia

(نبات)

هواپیما کمی خلوت شده بود نگاهی به ساعت محلی گوشیم کردم 1ساعت و نیم با ساعت مچیم اختلاف داشت .دلیل عجله مردم واسم مبهم بود. به کجا چنین شتابان شالی که دور گردنم بسته بودم روی سرم مرتب کردم دسنی به پیرهن پاییزه ام که با ارفاق میشد گفت تا اواسط رونه پامه کشیدم که مثلا چروکای حاصل از پرواز دوساعته باز بشه به طرف در خروخی حرکت کردم مهماندار با قیافه خسته و لبخند خیلی خسته تر و مصنوعی تر از لبای ژل خورده اش سفر خوشی رو به مسافرا یاداور میشداینکه ساعت 2صبح با اون رژلب مسخره و یونیفرم مسخره تر بخوام وایستدم سفر خوشی رو واسه مردم ارزو کنم هیچ وقت به شغلم ترجیح نمیدادم

هرچند که 5 سال قبل که داشتم برای ادامه تحصیل اینجا رو ترک میکردم هیچ وقت فکر نمیکردم یروز به عنوان ی تاجر طراح به ایران برگردم

از پله ها که پایین میومدم کمی سردم شد باد سرد اواخر اذر بدجوری لرز به تنم انداخت  شاید کاهش قند خونی که بخاطر دوروز غذا نخوردن هم به تنم افتده بود دلیل دیگه این لرز و احساس سرما بود

به سرعت سوار اتوبوس  ترانسفر فرودگاه شدم تا سریعتر به سالن برسم

بدجور تو احساساتم دنبال احساسی بودم  از اینکه بعد 5 سال دوری از زندان وطن بهم دست بده که هیچ حسی جز دل تنگی برا کاناپه تو دفترم و ماگ پر از چای هدیه یامور نبود

چشمم به غلطک چرخون چمدونا بود که مبدا چمدونم رد بشه به فکر سوال فیکرت و عثمان بودم اینکه بعد از 5 سال چ حسی از برگشت به ایران دارم چشمم به چمدوت مشکی بزرگم بود که نشون از اقامت چندماهمم میداد برش داشتم به طرف خروجی حرکت کردم

بعد 5 سال ایران برام هیچ حسی نداشت جز دلتنگی عزیزام

*****

ساعت 8 شبه ی دوش یک ربع میگیرم به سرعت مشغول حاضر شدن برا تولد نازلی هستم مطمنا که منو میکشه چون بیشتر از  3 بار زنگ زده و من جوابشو ندادم ی اورال مشکی میپوشم گردنبند مخصوصشو میندازم کفش قرمزام رو هم میپوشم سوییچ و کادو کیف دستیم به همراه پالتوم که رو مبل اماده بود برمیدارم بع سرعت از در میزنم بیرون

اینکه تو کوچه های رنگی رنگی بالات تو کافه های دنچ و خودمونیش یه قهوه بخورم و به توریستا نگاه کنم که سخت  مشغول عکس گرفتن هستن از بهترین تفریحاتمه که نمیتونم ازش بگذرم

ساعت نزدیک 9 که میرسم قیافه پکر نازلی نشونه تمام ناراحتیش هست

*****

به طرف کانکسی که برای تاکسی هست میرم به صدای 3تا پسر پشت سرم که پروازشون همزمان با پرواز من نشسته بود گوش میدادم از سفر خوب و خاطرهایی که از بار و کلوبهای ساحلی تایلند داشتن میگفتن.

درخواست تاکسی کردم که یه اقای که تو تویوتا کمری سبز رنگش نشسته بود اومد چمدونم رو برداشت و منم به دنبالش رفتم اسم هتل رو گفته بودم سرم رو رو پشتی  صندلی گذاشتم و چشمامو بستم چون به نظرم بیوبونای 5 سال پیش هیچ تغییری نکردن که بخوام وقتمو صرف دیدنشون کنم

راننده-خانوم از کدوم کشور اومدید خیلی وقته نبودید فضولی نباشه ها

_ترکیه 5سال

جوری جواب دادم که دیگه نخواد بحث رو ادامه بده اما مردک پر حرف تند و تند از نوه خاله اش که قاچاقی به ترکیه رفته بعد هم یونان تا به المان برسه اما تو یونان تیر میخوره و فوت میشه

از هزینه گزافی که سفارت برای فرستادن جنازه به ایران ازشون خواسته بوده حرف میزد


نودهشتیا|سایت98ia

خلاصه

دختری تاجر طراح یا شایدم طراح تاجر که بعد از 5 سال برای تجارت و پیشرفت خونه اش رو ترک میکنه تا پیشرف کنه.

مقدمه

اگر زنده باشید روزی خواهید مرد با این همه بازهم زندگی کنید>

اگر عاششق شوید ظعم عشق وشکستن رو خواهید چشید با این همه باز هم عاشق شوید.

اگر خربزه بخورید باید پای لرزش بنشینید با این همه خربزه بخورید.

اگر دنبال ارزو ها ورویا های زندگیتان بروید متهم خواهید شد  با این همه ارزو و رویاهایتان رو دنبال کنی.

سفرکنید از عزیزانتان دور خواهید شد و ممکن دیگر انها را از نزدیک نبینید با این همه سفر کنید.


نودهشتیا|سایت98ia

آخرین جستجو ها

سرورهای ورد اف وارکرفت ایرانی-Top Ranking World Of Warcraft Private Servers home appliance یاداشت‌ها و دلنوشته‌های میثم بارانی خودروهای انگلیسی تخفیف فروشگاه خرید اینترنتی پوشاک هودی پافر سویشرت زمستانی 2020 دستنوشته ها فرش ماشینی 700 شانه بامداد دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. خدمات تاسیساتی